کسی چــه میــداند امــروز چنــد بار فرو ریختم ..
از دیدن کسی کــه ،
تنهــا لباسش شبیــه به ” تــو ” بــود!
کسی که دوستش دارم،
غزل است..!
اسمش که نه..،
چشم هاش.........
کسی هرگز نمیداند
چه سازی می زند دنیا
چه میدانی تو از دیروز
چه میدانم من از فردا
همین یک لحظه را دریاب
که شاید روز دیگر یا که فرداها
شوی تنها...
کــَفـش هـاے بـُلـَندبـه کــارم نمـے آیـَند
شـیریـنـے بــــوسـه هـایمـــان
بـه خـَم شـُدن سـَرتــه
...
کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. این که عشق، تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند.
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد می گیری که همه ی راه هایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد.
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی
به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد